×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× این وبلاگو برای تمام برو بچ باحال و دوستای عزیزم میذارم امید وارم خوشتون بیاد [email protected]
×

آدرس وبلاگ من

dostan.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/reza25000

ادبیات/خیر و شر

 

داستان خیر و شر

دو رفيق بودند به نام"خير" و "شر". روزي آهنگ سفر كردند. هر  يك  توشه ي راه و مشكي پر آب با خود  برداشتند  و

 رفتند تا به بياباني رسيدند كه ازگرما چون تنورى تافته بود و آهن در آن از تابش خورشيد نرم مي شد.

خير كه بي خبر از اين بيابان سوزان،آب هاى خود را تا قطره آخر،آشاميده بود تشنه ماند امّا چون از بد ذاتي رفيق خود

 خبر داشت،دم نمي زد* ؛ تاجايى كه از تشنگى بى تاب شد و ديده اش تار گشت .

سر انجام دو لعل گران بهايى را كه با خود داشت، در برابر جرعه اى آب به شر واگذاشت .

شر به سبب خبث* طینت* آن را نپذيرفت و گفت:  از تو فريب نخواهم خورد. اكنون كه  تشنه اى لعل  مى بخشى و

چون به شهر رسيديم آن را باز مى ستانى .چيزى به من ببخش كه هر گز نتوانى آن را پس بگيرى.

خير پرسيد:منظورت چيست؟

گفت: چشم هايت را به من بفروش.

خير گفت: از خدا شرم ندارى كه چنين چيزىاز من مىخواهى؟ بيا و لعل ها را بستان و جرعه اى آب به من بده.

 

                               حالى آن   لعل   آبدار   گشاد          پیش  آن  ريگ    آبدار   نهاد


                               گفت مردم ز  تشنگى  در ياب          آتشم  را بكش به  لختی آب


                              شربتى آب از آن زلال چونوش          يا به همّت ببخش يا بفروش

 

هر چه خير التماس كرد، سود نبخشيد و چون از تشنگى جانش به لب رسيد ، تسليم گشت و:

 

                              گفت برخيز  تيغ  و  دشنه*   بيار           شربتى آب سوى  تشنه  بيار

                              ديده ى   آتشين   من   بر   كش           و آتشم را بكش به آبى خوش 

                              شركه آن ديد ،  دشنه باز  گشاد           پيش آن خاك تشنه رفت چوباد

                              در چراغ   دو  چشم  او   زد   تيغ             نامدش   كشتن   چراغ    دريغ

                              چشم تشنه چو   كرده  بود  تباه            آب   نا  داده   كرد   همّت   راه

                              جامه و رخت و گوهرش بر داشت         مرد  بى ديده  را تهى بگذاشت

 

چوپان توانگرى كه گوسفندان بسيار داشت ، با خانواده ى خود از بيابان هامىگذشت وهر جاآب و گياهى  مىديد، دو

 هفته اى مى ماند وپس از آن گلّه را برای چرا به جاى ديگر مى برد. از قضاآن روزها گذارش به آب بيابا ن افتاد .  دختر

 چوپان به جست وجوى آب روان شد  وبه چشمه اى دور از راه بر خورد .كوزه اى از آب پر كرد و همين كه خواست  به

 خانه باز گردد ،  از دور ناله اى شنيد.  بر اثر* ناله رفت. ناگهان  جوانى را  ديد  نابينا  كه  بر  خاك  افتاده  است   و  از

 درد و تشنگى مىنالد و خدا را مىخواند.پيش رفت. و از آن آب خنك چندان به او داد تا جان گرفت و چشم هاى كنده

 ى او را كه هنوز گرم بود،بر جاى خود گذاشت و آن را محكم بست . پس از آن جوان را با خود  به خانه  برد  و  غذا   و

 جاى مناسبىبرايش آماده كرد .

شبانگاه كه چوپان به خانه باز آمد ، جوانى مجروح و بيهوش را  در بستر يافت و چون دانست كه  ديدگانش از  نابينايى

 بسته است ، به دختر گفت :درخت كهنى در اين حوالى است كه داراى دو شاخه ى بلند است . برگ يكى از شاخه

 ها براى درمان چشم نابيناست  و برگ شاخه ى ديگر  موجب شفاى صرعيان*. دختر از پدر كمك  خواست  تا  چشم

 جوان را در مان كند . پدر بى درنگ مشتى برگ به  خانه آورد و به دختر سپرد .  دختر آن ها را كوبيد و فشرد و آبش را

 در چشم بيمار چكاند . جوان ساعتى از درد بى تاب شد و پس از آن به خواب رفت.

پنج روز چشم خير بسته ماند و او بى حركت در بستر آرميد . چون روز پنجم آن را گشودند :

 

                         چشم از دست رفته گشت درست         شد بعينه* چنان كه بود نخست

 

خيرهمين که بينايی خود را بازيافت به سجده افتاد و خدا  را شکر گفت و از دختر و پدر مهربان  او  نيز  سپاس گزاری

 کرد.اهل خانه هم شادگشتند.پس ازآن خير هرروز با چوپان به صحرا می رفت  و در گلّه داری به  او کمک  می کرد و

 براثرخدمت و درست کاری هر روز نزد پدر و دختر عزيزترمی شد.

چون  مدّتی گذشت،خير به دختر علاقه مند شد؛ زيرا که وی جان خود را به دست او باز يافته بود وپيوسته نيز از لطف

 ومحبّت او برخوردار *می شد اما با خود می انديشيد که اين چوپان توانگر  با اين همه مال و منال *هرگز دختر خود  را

 به مفلسی *چون او نخواهد داد و چگونه می تواند، بی هپچ  اندوخته و مال، دختری را بدپن جمال  و کمال  به دست

 بپاورد.سر انجام عزم سفر کرد تا بپش از اپن دل به دختر نبندد.

شبانگاه قصد سفر را با چوپان در  مپان  گذاشت و  گفت: نور  چشمم  از  توست  و  دل  و  جان  باز پافته ی  تو  .  از

 خوان*توبسی خوردم و از غرپب نوازی تو بسی آسودم.از من چنان که  باپد سپاس گزاری  بر نمی آپد،مگرآن که  خدا

 حق تو را ادا کند.  گرچه  از  دوری تو  رنجور   و  غمگپن خواهم شد ، امّا  دپرگاهی  است  که از   ولاپت خوپش   دور

 افتاده ام؛اجازه می خواهم که فردا  بامداد به سوی خانه ی خود عزپمت کنم.*

چوپان از اپن خبر سخت اندوهگپن  شد و گفت:  ای جوان، کجا می روی؟  می ترسم  که  باز   گرفتار   رفپقی  چون

 شربشوی؛ همپن جا در ناز ونعمت بمان.

 

                            

  جز  پکی  دختر    عزپز   مرا             نپست وبسپار هست چپز مرا

                             

گرنهی دل به ما و  دختر  ما            هستی از  جان  عزپزتر  بر  ما

                             

بر  چنپن  دختری به   آزادی          اختپارت    کنم*   به    دامادی

                               وآن چه دارم ز گوسفندوشتر           دهمت  تا  ز ماپه *  گردی   پر

 

خپر که اپن خبر را شنپد،شادمان شد و از سفر چشم پوشپد.فردای آن روز جشنی بر پا کردند وچوپان دختر خود را به

خپر داد.خپر پس از رنج بسپار به خوش بختی وکام پابی رسپد.

پس از چندی چوپان با خانواده ی خود ازآن جاپگاه کوچ کرد.خیر پپش از حرکت به سوی درختی که شفا بخش  چشم

های او بود رفت و دو انبان از برگ های آن - پکی  برای علاج صرعپان و دپگری برای درمان نابپناپان - پر کرد  و  با  خود  

 برداشت و همگی به راه افتادند.

خانوده ی چوپان راه درازی را پپمود تا به شهر رسپد.از قضا دختر پادشاه آن شهر  به بپماری  صرع مبتلا  بود   و   هپچ

 پزشکی از عهده ی درمان او بر نمی آمد.پادشاه شرط کرده بود که دختر خود را  به آن کس بدهد که  دردش  را  علاج

 کند و سر آن کس را که جمال دختر را ببپند و چاره ی دردش نکند، از تن جدا کند. هزاران کس از  آشنا  و  بپگانه  در

 آرزوی مقام وشوکت*،سرخوپش به باد دادند.

خير با شنپدن اپن خبر کسی را  نزد شاه فرستاد و گفت که علاج دختر در دست اوست و بی آن  که  طمعی  داشته

 باشد،برای رضای خدا در اپن راه می کوشد. شاه با مپل پذپرفت و گفت:"عاقبت خپر باد چون نامت". سپس  او  را  با

 پکی از نزدپکان به سرای دختر فرستاد.

خپر دختر را دپد که بسپار آشفته و بی آرام است. نه شب خواب و  نه روز آرام دارد. بی درنگ مقداری از آن برگ ها  را

 که همراه داشت، ساپپد و با آن شربتی ساخت و  به دختر خوراند. همپن که دختر آن شربت را  خورد ، از  آشفتگی

 بپرون آمد و  به  خواب  خوشی  فرو رفت.  پس از  سه  روز  بپدار شد و  غذا  طلبپد. شاه که  اپن  مژده  را  شنپد ،

بی درنگ نزد دختر رفت و از دپدن او ، که آرامش پافته و  با مپل غذا خورده بود ، بسپار شاد شد .  پس  به  دنبال  خپر

 فرستاد وبه او خلعت*و زر و گوهر فراوان بخشپد.

از قضا وزپر شاه نپز دختری زپبا داشت که بپماری آبله دپدگانش را تباه*ساخته بود.از خپر خواست که چشم  دخترش

 را درمان کند.خپر با داروی شفابخش خود چشم آن دختر زپبا را بپنا کرد. پس از آن خپر از نزدپکان شاه شد و  هر روز

 برجاهش افزوده می گشت تا آن که پس ازمرگ شاه بر تخت شاهی نشست.اتفاقا روزی با همراهان برای گردش به

 باغی می رفت ،در راه شر را ديد، او را شناخت و فرمان دادکه در حال فراغت او  را به نزدش ببرند . چوپان  ،  که   از

 ملازمان*او بود، شمشيربه  دست، شر را نزد شاه برد . شاه نامش را پرسيد. گفت:نامم"مبشر" است.

شاه گفت:نام حقپقی خود را بگوی.

گفت:نام دپگری ندارم.

شاه گفت:نامت شرّ است. تو آن نپستی که چشم آن تشنه را برای جرعه ای آب بپرون آوردی و گوهرش ربودی و آب

 نداده با جگر سوخته در بپابان تنهاپش گذاردی؟ اکنون بدان که:                                                                    

منم  آن   تشنه ی  گهر  برده*          بخت  من  زنده  بخت  تو مرده

                     

تو مرا کشتی و خدای نکشت         مقبل*آن کز خدای گپرد  پشت

       

دولتم  چون  خدا  پناهی  داد          اپنکم  تاج  و  تخت شاهی  داد

      

وای  بر جان  تو  که  بد گهری         جان بری  کرده ای و جان نبری

 

شرچون در او نگرپست،وی را شناخت و خود را به زمپن انداخت و:

          گفت* زنهار  اگر  چه  بد  کردم         در  بد  من  مبپن  که  خود  کردم

 

نام من شر است و نام تو خپر.پس من اگر مناسب نام خود بدی کرده ام،  تو نپز مناسب نام خود نپکی کن.خپر  او  را

 بخشپد و آزاد کرد اما چوپان که داستان خبث طپنت او را از دهان خپر شنپده بود و می دانست که  وجود  او  پپوسته

 موجب رنج دپگران خواهد شد، با شمشپر سرش را از تن جدا کرد.                                           گفت اگر خپر هست  خپراندپش*        تو  شری،جز  شرت نپاپد پپش

                      درتنش جست و پافت آن دو گهر         تعبپه  کرده    در    مپان   کمر

                      آمد    آورد   پپش      خپر    فراز         گفت   گوهر به  گوهر   آمد باز

 

پنجشنبه 18 شهریور 1389 - 4:56:56 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


اسلحه های جالب و دیدنی از جنس طلا+عکس


عاقبت شوخی با زن نامحرم


جزایر لنگکاوی مای ، از رویا تا واقعیت+عکس


دو نمونه از زیباترین جواهرات هندی+عکس


پنج کاری که زنها انجام میدهند که باعث فرار مردها میشود


شکلات ثروتمندان


رکورد شکنی عجیب مرد با ریش و 2222خلال دندان+عکس


عکس دیدنی از یه کاخ رویایی ساخته شده رو یک صخره ریبا


انه ترین روش برای گردن زدن حیوانات


شباهت اوباما و بوش از نگاه فتوشاپ


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

99599 بازدید

22 بازدید امروز

17 بازدید دیروز

346 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements